خوابگردها

نمیدونم این رو خوندین یا نه :
 
در شهری که من به دنیا آمدم، زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفتند. در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند.
مادر به سخن در آمد و گفت:«تویی، تو دشمن من! تویی که جوانی مرا تباه کردی و زندگی ات را بر ویرانه های زندگی من ساختی! کاش می توانستم تو را بکشم.»
پس دختر به سخن در آمد و گفت:«ای زن منفور و خودخواه و پیر! که راه آزادی را بر من بسته ای! که می خواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد! ای کاش می مردی!»
در آن لحظه خروسی خواند و هر دو زن از خواب پریدند. مادر با مهربانی گفت:«تویی، عزیزم؟» و دختر با مهربانی پاسخ داد:«بله، مادر جان.»

جبران خلیل جبران

چرا؟

به راستی چرا  ؟

بعضی‌ها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
بعضی‌ها شعرشان کهنه است، فکرشان نو،

بعضی‌ها شعرشان نو است، فکرشان کهنه،

بعضی‌ها یک عمر زندگی می‌کنند برای رسیدن به زندگی،

بعضی‌ها زمین‌ها را از خدا مجانی می‌گیرند و به بندگان خدا گران می‌فروشند.

بعضی‌ها همرنگ جماعت می‌شوند ولی همفکر جماعت نه،

بعضی‌ها در حسرت پول همیشه مریضند،

بعضی‌ها برای حفظ پول همیشه بی‌خوابند،

بعضی‌ها برای دیدن پول همیشه می‌خوابند،

بعضی‌ها برای پول همه کاره می‌شوند.

بعضی ها صدای دل خود را هم نمی‌شنوند.

بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه می‌گیرند.

و بعضی ها به پز میگویند پرستیژ. 

*****فراتر از رویاهای خویش به پرواز درخواهی آمد*****

رها ساز خود را

از آنچه مانع میشود آنی بشوی که می خواهی .

از همه ی تردیدها که به توان خود و به رویاهای ارزشمند خود داری ، و از این توهم که آنها را فراچنگ نمی توان آورد ، یا که آنها خواسته‌های راستین تو نیستند ...

خود را رها کن از همه گذشته ها . زیبایی های دیروز همچنان از آن تواند ، در خاطره‌هایت ; اما آنچه را میخواهی از یاد بری ، فراموش خواهی کرد که تا فردا تنها طلوعی بیش نمانده است . از تصور افسوس و گناه خود را رها ساز و عهد کن که امروز را به کمال توان خود ، سرشار زیست کنی ...

از بند خواسته های دیگران خود را رها کن و هرگز شرمسار و سرافکنده مباش که به معیار ایشان زندگی نکرده‌ای . اهمیت هیچکس برای تو ، بیش از تو نیست . به محور احساس خویش زندگی کن ، که بهترین و سزاوارترین همین است و آنگاه دیگران به حرمت شرافت و امانت تو ، سر فرود آورند به تحسین ...

رها ساز خود را که تنها خود باشی ... و بدینسان فراتر از رویاهای خویش به پرواز درخواهی آمد ...

                                                ((ادموند اونیل))