یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری، مرد بزرگی با زن رویاهایش ازدواج کرد. حاصل عشق آنها یک دختر کوچولو بود. او دختر شاد و سرحالی بود و مرد بزرگ، او را خیلی دوست داشت.
موقعی که دختر کوچولو، کوچولو بود، مرد بزرگ بغلش می کرد، برایش آواز می خواند و به او می گفت:
« دختر کوچولو! خیلی دوستت دارم.»
دختر کوچولو که دیگر کوچک نبود، از خانه مرد بزرگ رفت تا دنیا را ببیند و زندگی را تجربه کند. هر چه بیشتر درباره خود می آموخت، مرد بزرگ را بهتر یافت. دختر کوچولو حالا خیلی خوب می فهمید که مرد بزرگ حقیقتاً قوی و بزرگ است، چون حالا دیگر توانایی های او را تشخیص می داد. یکی از توانایی های مرد بزرگ این بود که می توانست عشقش را نسبت به خانواده اش نشان بدهد و برایش اهمیتی نداشت که دختر کوچولویش کجای دنیا باشد، او در هر حال و حالتی که بود دختر کوچولویش را صدا می زد و می گفت:
« دختر کوچولو! خیلی دوستت دارم.»
یک روز، موقعی که دختر، دیگر اصلاً کوچولو نبود، کسی به او تلفن زد و گفت که مرد بزرگ بکلی از پا افتاده است. به او گفتند که مرد بزرگ سکته کرده است و دیگر نمی تواند حرف بزند و شاید حتی حرفهایی را هم که به او می زنند نفهمد. مرد بزرگ دیگر نمی توانست لبخند بزند، بخندد، راه برود، او را بغل کند، برقصد و یا به دختر کوچولو که دیگر کوچولو نبود بگوید که چقدر دوستش دارد.
دختر کنار تخت مرد بزرگ رفت. وارد اتاق که شد دید مرد بزرگ چقدر کوچک شده است و دیگر قدرتی ندارد. مرد بزرگ به او نگاه کرد و سعی کرد حرف بزند، اما نتوانست.
دختر کوچولو تنها کاری که توانست بکند این بود که از کنار تخت مرد بزرگ بالا برود و در حالی که اشک از چشمهایش جاری بود، دستهایش را دور شانه های از کار افتاده پدرش حلقه کند.
سرش را روی سینه او گذاشت و به یاد خاطرات بسیاری افتاد. یادش آمد که چه ایام خوبی را در کنار یکدیگر، با شادی و دلخوشی سپری می کردند و چطور همیشه احساس می کرد که مرد بزرگ از او حمایت می کند و مایه شادی دل اوست. تصور از دست دادن مرد بزرگ و مصیبتی که باید تحمل می کرد، اندوه جانکاهی را بر جان و دلش تحمیل می کرد. دیگر کسی نبود که با کلام عشق مایه تسلّی خاطرش شود.
و آنگاه دختر کوچولو از میان قفسه سینه مرد بزرگ صدایی شنید. صدای قلب او را که همیشه موسیقی و کلام عشق از آن بیرون می تراوید. دل مرد بزرگ، بی اعتنا به ویرانی جسم مرد بزرگ، همچنان به تپش خود ادامه می داد. دختر کوچولو سرش را به قلب مرد بزرگ تکیه داد و این معجزه را به گوش جان شنید و درک کرد. این همان صدایی بود که باید می شنید. دل مرد بزرگ حرفی را می زد که دیگر لبهایش قادر نبودند بگویند...
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دختر کوچولو
دختر کوچولو
دختر کوچولو
و دختر کوچولو آرام گرفت.
پتی هنسن
اینجا هم برین جالبه
ما آنقدر از اطرافیانمان غافل می شویم که بزرگ شدن یا پا افتادنشان برایمان محسوس نیست و وقتی میفهمیم که دیر شده
صدای دل از همه راستگوتره.
دعوام نکنید ولی دل من خیلی وقتها دروغ میگه!
دوستت دارم را
من دلاویزتزین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است
دامن پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
در دل مردم عالم به خود نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید
تو هم ای خوب من این
نکته به تکرار بگو
دوستت دارم را نه به یکبار به ده بار
که صد بار بگو
دوستت دارم را با من بسیار بگو
دوستم داری؟
را از من بسیار بپرس
زیبا بود مرسی که پیشم اومدی و شرمنده از این که دیر اومدم موفق باشی و پایدار
سلام
خیلی زیبا بود من که کلی حال کردم
ای ول
به من هم سر بزن
زیبا بود.قلب آدما هیچ وقت دروغ نمی گه و نگاهاشون
سلام. منم با نظر زهرا موافقم...
عجب. پس اینطوری بوده .
سلام . من برای اولین بار به وبلاگ شما سرزدم و تجربه اول هم تجربه بسیار خوبی بود . در مورد مطلب هم باید عرض کنم که با خواندن آن صحنه ها به راحتی در ذهن خواننده مجسم می شود که این از قدرت شما است . من در این مطلب شما به نکته ای رسیدم و آن این است که اولا همه را دوست داشته باشم و دوم اینکه به آن هائیکه دوستشان دارم این دوست داشتن را ابراز کنم تا آن ها به جایگاهی که در قلب من دارند پی ببرند .
درآخر شما هم سری به وبلاگ ما بزن .
یا علی