نمیدونم این رو خوندین یا نه :
در شهری که من به دنیا آمدم، زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفتند. در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند.
مادر به سخن در آمد و گفت:«تویی، تو دشمن من! تویی که جوانی مرا تباه کردی و زندگی ات را بر ویرانه های زندگی من ساختی! کاش می توانستم تو را بکشم.»
پس دختر به سخن در آمد و گفت:«ای زن منفور و خودخواه و پیر! که راه آزادی را بر من بسته ای! که می خواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد! ای کاش می مردی!»
در آن لحظه خروسی خواند و هر دو زن از خواب پریدند. مادر با مهربانی گفت:«تویی، عزیزم؟» و دختر با مهربانی پاسخ داد:«بله، مادر جان.»
جبران خلیل جبران
- منم؟؟؟
- بله پسرم!!!!!!
سلام سلام سارا خان... خیلی خوش برگشتی:)
شاید روزی دیگر...شاید لحظه دیگر....شاید مثل گذشته...تکرار همون صحنه زندگی...
به همون زیبایی....ولی شاید...سیاه ..مثل شبی که هیچ وقت ماه بیرون نیاد...
کاش میشد ستاره بود...توی همون شبا مخفی میشد...
من اینو نخونده بودم... ولی همینه. می شه برای پدر و پسر هم نوشت همین دیالوگو. زیاد فرقی نمی کنه.
تو وبلاگ سکوت مرگ نوشته بودی..مسعود آقا کجا بودی؟.....این مسعود آقا خونشون بوده ولی به دلیل مشکلات خانوادگی نمی تونسته بنویسه....به همین خاطر وبلاگ ور سپرده دست دوست دخترش....همین ....بدش هم هین دوروغ ها رو از خودش در آورده
چه جالب!
سلام سارا جان
حال واقعا خودت هستی
موفق باشی
اولند: سلاک!! دومند: منم اگه احیانا از مهر و وفا ببشتم٬ لطفا شما ببشته ی منو تکرار نکنین!! سومند: این نظر خواهی تون خوبه!! هر وقت میام٬ اعلام برائت می کنم!! چهارمند: من با برعکسش متوافق ترم!! قربون صدقه ی خیلی ها می ریم٬ ولی خروسه که خوند٬ می بینیم چه بد بوده!! تکبییییییییییر!!
سلام!! ببخشیدا!! اشتبا شد!!
راستی ...
از انسان مه آلود چه خبر؟!
الان یهو دلم هوای وبلاگشو کرد
بهش سلام برسونید
سلام سلام سارا جون
خوبی ؟
حتما اینو خوندیم ... جبران عزیزم ... خیلی خوشحال شدم وقتی تو وبلاگت دوباره خوندمش
آپپپپ!